چرا در عصر هوش مصنوعی و سفر به مریخ هنوز خرافاتی هستیم؟
دوشنبه 10 آذر 1404 - 13:30مطالعه 14 دقیقهعجیب نیست که در عصر هوش مصنوعی و سفر به مریخ، هنوز هم وقتی عطسه میکنیم منتظریم کسی به ما بگوید «عافیت باشد» یا ناخودآگاه هنگام ترس از بدبیاری، به نزدیکترین تکه چوب ضربه میزنیم؟ چرا از گربه سیاه یا عدد ۱۳ میترسیم یا آرزو میکنیم ستارهای دنبالهدار ببینیم؟
ماجرای خرافاتی بودن فراتر از چند عادت خندهدار یا سنتهای قدیمی است؛ انگار که یک ویژگی مشترک و مرموز، قدرتمندترین حاکمان تاریخ مثل اسکندر مقدونی را به ستارههای ثروتمند ورزشهای مدرن وصل میکند.
در این مقاله شما را به سفری به روم باستان میبریم تا آسمانخراشهای مدرن بدون طبقه سیزدهم؛ از درختهایی که زمانی خانه ارواح بودهاند تا تختهای که امروز به آن ضربه میزنیم که «چیزی نشود». سری هم میزنیم به آزمایش عجیب کبوترهای اسکینر، چاههای پر از سکه و آرزو، افسانه چشمه جوانی، و رختکنهای ورزشکارانی که برای پیروزی در مسابقه، به وسواس، آیین شخصی و خرافه روی میآورند.
در پسِ این همه عادت بهظاهر بیمنطق، رد پای علم روانشناسی، تاریخ، اقتصاد و حتی زبانشناسی دیده میشود؛ رد پایی که نشان میدهد خرافات، خیلی بیشتر از جهالت یا چند شوخی بیضرر است.
خلاصه صوتی
وقتی مغز به دنبال الگو میگردد
برای درک منشأ خرافات، نباید آنها را صرفا حماقت و جهل بدانیم، بلکه باید نگاهی به تکامل مغز انسان بیندازیم.
همانطور که در یکی از اپیزودهای The Why Files میبینیم، مغز ما از ابتدا برای یافتن سرنخها ساخته شده و مثل نوعی ماشین الگویاب عمل میکند؛ ماشینی که حتی از میان دادههای کمرمق، ارتباط میسازد تا شانس زندهماندن افزایش پیدا کند. در دوران غارنشینی، بقای اجداد ما به تواناییشان در یافتن سریع ارتباط بین رویدادها بستگی داشت.
تصور کنید یک انسان اولیه در علفزار صدای خشخشی میشنود: او میتواند فرض را بر این بگذارد که صدا از باد ناشی میشود، یا اینکه تصور کند شیر درندهای در کمین است و فرار کند.
مغز ما ترجیح میدهد اشتباه کند تا اینکه غافلگیر شود
اگر فرار کند و شیری در کار نباشد (باور غلط)، فقط کمی انرژی از دست میدهد. اما اگر بماند و واقعاً شیری پشت بوتهها انتظار بکشد، جانش را از دست میدهد. بنابراین، طبیعت مغز ما را طوری سیمکشی کرده که احتیاط را بر دقت مقدم بداند.
مغز ترجیح میدهد الگوهایی را ببیند که وجود ندارند؛ مثل دیدن چهره در ابرها یا ربطدادن جوراب قرمز به پیروزی در مسابقه، تا اینکه الگویی واقعی را از دست بدهد و با خطر مرگ روبرو شود.
این میراث تکاملی امروز در قالب خرافات نمود پیدا میکند. وقتی ما بهطور تصادفی انگشتر خاصی دستمان است و در یک مصاحبه کاری قبول میشویم، مغزِ الگویاب ما بلافاصله (و اشتباهاً) خطی ارتباطی بین انگشتر و موفقیت ترسیم میکند و خرافه متولد میشود: تلاشی غریزی برای نظمدادن به جهان پرآشوب و پر کردن جاهای خالی منطق با داستانهای آرامشبخش.
باستانشناسی ترسهای روزمره؛ از عطسه تا ارواح چوب
بسیاری از ما رفتارهایی را بهصورت خودکار انجام میدهیم که هرگز به دلیل پشتشان فکر نکردهایم. تخمین زده میشود که حدود ۲۵ درصد از مردم خود را خرافی میدانند، اما احتمالاً آمار واقعی بسیار بالاتر است. بیایید به سادهترین واکنش روزمره نگاه کنیم: گفتن عبارت «عافیت باشد» پس از عطسهکردن. چرا این واکنش مؤدبانه شکل گرفت؟
ریشههای این سنت به روم باستان و ترسهای متافیزیکی آنها بازمیگردد. رومیها معتقد بودند که در لحظه عطسه، روح انسان با شدت از بدن به بیرون پرتاب میشود:
رومیان باور داشتند در لحظه عطسه، روح انسان با شدت از بدنش به بیرون پرتاب میشود
در همان کسری از ثانیه که بدن بدون محافظ و خالی میماند، شیطان یا ارواح خبیث میتوانستند روح سرگردان را بدزدند یا خودشان وارد کالبد خالی شوند. بنابراین، طلب برکت و دعا، تنها سپری بود که میتوانست از روح جدا شده در لحظهی آسیبپذیر محافظت کند.
تئوری تاریخی دیگری نیز وجود دارد که به پاپ گریگوری در قرن ششم میلادی بازمیگردد. زمانی که او پس از مرگ پاپِ قبلی بر اثر طاعون به این مقام رسید، دستوری عمومی صادر کرد که هرگاه کسی عطسه میکند، اطرافیان بلافاصله برای او طلب برکت کنند.
در آن دوران تاریک اروپا، عطسه یکی از اولین و شومترین نشانههای ابتلا به طاعون بود و این دعا، تلاشی ناامیدانه برای آرزوی سلامتی و زندهماندن فرد محسوب میشد.
از طرف دیگر باوری شبهعلمی و قدیمی نیز وجود داشت مبنی بر اینکه هنگام عطسه، قلب برای لحظهای از تپش میایستد و دعاکردن، تشویقی بود برای اینکه قلب دوباره به کار بیفتد. این مثالها نشان میدهند که آنچه امروز تنها «ادب اجتماعی» تلقی میشود، از ترسهای عمیق وجودی انسان از مرگ و بیماری نشئتگرفته است.
وقتی اعداد قاتل میشوند
خرافات همیشه محدود به بدن انسان نیستند و گاهی روی مهندسی و معماری شهرهای مدرن ما نیز اثر میگذارند. برای مثال در پنل دکمههای آسانسور بسیاری از آسمانخراشهای نیویورک یا شیکاگو دکمهای برای طبقه سیزدهم دیده نمیشود.
این ماجرا از ترسکایدکافوبیا (Triskaidekaphobia) یا سیزدههراسی ناشی میشود. حتی شرکتهای هواپیمایی غولپیکری مانند لوفتهانزا و ایرفرانس نیز اغلب ردیف ۱۳ را از هواپیماهای خود حذف میکنند تا مسافران مضطرب نشوند.
هر فرهنگ نسخهای مخصوص از ترسهای خودش را تولید میکند
اما این ترس جهانی نیست و جغرافیای فرهنگی خاص خود را دارد. برای مثال، در شرق و جنوب شرقی آسیا، این عدد ۴ است که لرزه بر اندام افراد میاندازد. این پدیده که تترافوبیا (Tetraphobia) نامیده میشود، ریشهای کاملاً زبانشناختی دارد:
در زبان چینی و بسیاری از زیرشاخههای آن، تلفظ کلمه «چهار» شباهت بسیار زیادی به کلمه «مرگ» دارد. همین تشابه آوایی کافی است تا میلیونها نفر از این عدد دوری کنند. عطف به این تفاوتهای فرهنگی میفهمیم که خرافات، حقایق مطلق نیستند، بلکه قراردادهای ذهنیای هستند که هر فرهنگ برای مدیریت ترسهای خود وضع کرده است.
حتی جهتهای جغرافیایی نیز از این برچسبگذاری در امان نماندهاند. حتماً اصطلاح «از دنده چپ بلندشدن» را شنیدهاید که کنایه از بدخلق بودن و بدبیاری در طول روز است. حتی این باور هم از روم باستان میآید: رومیها معتقد بودند که هر چیزی در سمت چپ قرار دارد، ذاتاً شوم و شیطانی است.
نکتهی جالب اینکه که کلمه «Sinister» در زبان انگلیسی به معنای شوم و بدشگون، مستقیماً از واژه لاتین «Sinistra» به معنای «چپ» گرفته شده است. باور کنید یا نه، برای یک رومی باستان، پایین آمدن از سمت چپ تخت حقیقتاً نشانهای از آغاز یک روز پر از شرارت و بدبختی بود!
چوب، ارواح و مکانیزمهای دفاعی
وقتی صحبت از جلوگیری از بدبیاری میشود، بسیاری از مردم فوراً با «به تخته زدن» واکنش نشان میدهند. اما چرا چوب؟ و چرا ضربهزدن؟ این رسم که به نظر میرسد قدمتی طولانی دارد، احتمالاً به قرن نوزدهم بازمیگردد، هرچند ریشههای اساطیری آن بسیار کهنترند.
برخی مورخان معتقدند این رسم در مسیحیت و صلیب چوبی عیسی مسیح ریشه دارد. اما نظریهای جذابتر به دوران بتپرستی و باورهای پاگانی بازمیگردد؛ زمانی که مردم معتقد بودند درختان جایگاه ارواح نیک و پریان جنگلی هستند.
ضربهزدن به چوب یا درخت، نوعی درخواست حفاظت ارواح بود
لمسکردن یا ضربهزدن به درخت، نوعی درخواست حفاظت از این ارواح یا تلاشی برای بیدار کردن آنها بود تا شیاطین را دور کنند. حتی نظریه دیگری وجود دارد که این اصطلاح را به یک بازی کودکانه قدیمی در انگلستان به نام «Tiggy Touchwood» نسبت میدهد که نوعی گرگمبههوا بود و در آن دستزدن به چوب باعث میشد بازیکنان «گرفته نشوند»، یعنی مصونیت از باختن.
در فرهنگ ما نیز به تخته زدن با مفهوم چشمزخم گره میخورد، وقتی تعریفکردن زیاد از موقعیتی خوب، سلامتی یا موفقیت، مردم را به هراس میاندازد که مبادا کلام تحسینآمیز، حاوی انرژی حسادت یا غرور باشد که جریان شانس را برهم بزند.
آزمایشگاه خرافات: ما کبوترهای باهوشی هستیم
از ریشههای تاریخی و فرهنگی بگذریم، چرا در دنیایی که علم و اطلاعات در دسترس همه است، هنوز بسیاری از مردم به چنین رفتارهایی پناه میبرند؟ اینجاست که به روانشناسی مکانیزمهای مقابلهای میرسیم، سازوکارهایی که به ما احساس کنترل میدهند، حتی زمانی که واقعیت پیرامونمان از کنترل خارج شده است.
جهان در ذات خود مکانی دیوانهوار، آشوبناک و غیرقابلپیشبینی است و از طرفی انسان بهطور تکاملی برای بقا به پیشبینی آینده نیاز دارد. وقتی با موقعیتی روبرو میشویم که هیچ کنترلی بر آن نداریم، مانند نتیجه یک مسابقه حساس، نوسانات بازار بورس، یا شانس درامانماندن از یک بیماری، به اضطرابی عمیق دچار میشویم که از حس ناتوانی میآید.
وقتی رویدادها تصادفیاند، مغز ارتباط میسازد؛ حتی اگر واقعیت چیزی برای گفتن نداشته باشد
درست چنین لحظههایی ذهن به سمت رفتارهای خرافی میلغزد. خرافات به ما توهم شیرین کنترل را هدیه میدهند و روایتی موقتی از «تسلط بر وضعیت» میسازند تا خلأ فعلی را پر کنند.
خرافات به ما میگویند: «نترس! اگرچه اوضاع بههمریخته است، اما اگر این کار خاص را انجام دهی، افسار سرنوشت دست توست.» وقتی هیچ کاری از دستمان برنمیآید، انجامدادن یک آیین خاص مثل ضربه به چوب یا پوشیدن لباس خاص، به مغز سیگنال میدهد که «من کاری انجام دادم، پس اوضاع تحت کنترل است».
برای اینکه بفهمیم چنین توهمی چطور شکل میگیرد، کافی است به یکی از معروفترین آزمایشهای روانشناسی رفتاری سر بزنیم: آزمایش کبوترهای «بی. اف. اسکینر».
سال ۱۹۴۸، اسکینر تعدادی کبوتر گرسنه را در قفسهایی قرار داد که مکانیزمی خودکار داشتند و هر ۱۵ ثانیه یکبار، بدون توجه به رفتار کبوتر، مقداری غذا داخل قفس میریختند.
غذا بهصورت کاملاً تصادفی ریخته میشد؛ ولی کبوترها این را نمیدانستند. پس از مدتی، اسکینر متوجه شد که هر کبوتر رفتاری تکراری و عجیب بروز میدهد: یکی دور خودش میچرخید، دیگری سرش را به گوشه قفس میکوبید و سومی بالهایش را به طرز خاصی تکان میداد.
ما در برابر همان دام کبوترهای اسکینر آسیبپذیریم: نسبت دادن معنا به تصادف
درواقع کبوترها گرفتار «رابطهسازی اشتباه» شده بودند. مثلاً کبوتری که درست قبل از آمدن غذا اتفاقی دور خود چرخیده بود، این دو رویداد را به هم ربط میداد و الگو میساخت: «چرخیدن من باعث آمدن غذا شده». او این عمل را تکرار کرد و وقتی دوباره غذا میآمد (که بههرحال میآمد)، باورش تقویت میشد.
ما انسانها نیز تقریباً همینگونه عمل میکنیم. اگر روزی با جوراب قرمز سر جلسه امتحان برویم و نمره عالی بگیریم، ذهنمان میان «رخداد شیرین» و «جزئی بیربط» خط وصل میکشد. نتیجهاش میشود یک خرافه شخصی که گاهی سالها همراهمان میماند.
معجزه باور: چرا خرافات گاهی جواب میدهند؟
علم روانشناسی میگوید که این باورها همیشه بیفایده نیستند و گاهی واقعاً عملکرد ما را بهتر میکنند. اما چگونه؟
در همین رابطه انجمن علوم روانشناسی (APS) پژوهشی منتشر کرد که نشان میداد خرافات چگونه میتوانند عملکرد واقعی انسان را تغییر دهند. در این مطالعه، از شرکتکنندگان خواسته شد کارهای دقیقی انجام دهند؛ مثل فرستادن توپ گلف به درون سوراخ یا حل آزمونهای حافظه.
نکتهی مهم این بود که به گروهی از افراد گفته شد «این توپ گلف شانس میآورد» یا محقق هنگام شروع آزمون به برخی شرکتکنندگان گفت: «Keep Your Fingers Crossed» (برایت آرزوی خوششانسی میکنم).
وقتی اضطراب پایین میآید، عملکرد بهتر میشود: این راز پشت جاذبه خرافات است
نتایج پژوهش نشان میداد گروهی که باور داشتند شانس با آنها یار است، عملکردی بهمراتب بهتر از گروه عادی داشتند. آنها ضربات دقیقتری زدند و حافظهشان بهتر عمل کرد.
نه توپ گلف جادویی بود و نه کلمات محقق قدرت ماورایی داشتند. اصل ماجرا به سازوکار افزایش احساس توانایی برمیگشت، زیرا باور به خرافه، اضطراب عملکرد را کاهش میدهد:
وقتی باور دارید نیرویی ماورایی یا شانسی بزرگ پشتیبان شماست، عضلاتتان آرامتر میشود، استرستان فروکش میکند و تمرکزتان بالا میرود. بنابراین اگرچه سرچشمه خرافه و مکانیزم عمل بیپایه است، اما خروجی واقعی و ملموسی خواهد داشت.
افسانههای جاودانگی: فرار از نفرین زمان
ترس از فرسودگی و پیری و مرگ شاید قدیمیترین نیرویی باشد که خرافات را تغذیه میکند. روایتهایی درباره آبهای شفابخش و چشمههای معجزهگر ادامه همان آرزوی دیرینه بشر برای جاودانگیاند.
منابع تاریخی میگویند که اسکندر مقدونی، با تمام گستره فتوحاتش، در برابر یک دشمن درمانده بود: گذر زمان و پیری. او عمیقاً باورداشت رودخانهای وجود دارد که میتواند پیری را درمان کند و جوانی انسان را بازگرداند.
امید، قدیمیترین کالایی است که بشر به دنبال خریدش بود
البته اسکندر هرگز فرصت پیدا نکرد رودخانه را پیدا کند و باور خود را بیازماید، چون قبل از اینکه نشانی از پیری در چهرهاش پیدا شود، در ۳۲ سالگی و در اوج اقتدار، بر اثر بیماری یا مسمومیت از دنیا رفت.
چند قرن بعد، همین آرزو در قالب افسانه دیگری جان گرفت: «خوان پونس دی لئون و چشمه جوانی». روایتهای عامه میگویند او در جستوجوی این سرچشمهی جادویی بود که به سواحل فلوریدا رسید. هرچند مورخان امروزی معتقدند که این داستان احتمالاً بعدها به او نسبتدادهشده، اما بقای ۵۰۰ سالهی این حکایت نکته مهمی را روشن میکند:
این افسانهها نقش مسکن را دارند. آنها اضطراب ناشی از زوال اجتنابناپذیر بدن انسان را تسکین میدهند و باور به اینکه راه فراری وجود دارد، حتی اگر دروغین باشد، امیدبخش است.
بازار خرافات و مرز باریک میان شعبده و فریب
تمایل انسان به کنترل سرنوشت، غالباً با هزینههای مالی همراه میشود. با نگاهی به تاریخ میبینیم که خرافات، بازاری پررونق و دیرینه دارد. مثلاً سنت پرتاب سکه در حوضها و چشمههای آب، که امروزه اغلب جنبهای رمانتیک یا توریستی دارد، ریشهای عمیق در معامله با نیروهای ماورایی دارد.
در دوران باستان، چاهها و چشمهها منابع حیاتی و مقدس تلقی میشدند. مردم سکهها را بهعنوان پیشکش برای خدایانِ آب به داخل آنها میانداختند تا خشم آنها را فرو نشانند یا برکتی دریافت کنند.
گرچه ما دیگر سکه طلا برای الهه آب نمیاندازیم، اما اقتصاد خرافات همچنان پابرجاست
نمونهای خیرهکننده از این رفتار در منطقه نورثآمبرلند انگلستان کشف شد؛ جایی که باستانشناسان هنگام لایروبی چاهی باستانی متعلق به الههای به نام «کوونتینا» (Coventina) بیش از شانزده هزار سکه از دورههای مختلف امپراتوری روم را پیدا کردند. این یعنی شانزده هزار آرزو، ترس پنهان یا تلاش انسان برای خریدن آیندهای بهتر از خدایان.
امروزه نیز این چرخه با همان قدرت ادامه دارد، هرچند آن را در شمایل دیگری میبینیم. اگرچه ما دیگر سکه طلا برای الهه آب نمیاندازیم، اما اقتصاد خرافات همچنان پابرجاست.
بسیاری از مردم حاضرند پولهایی را که برایشان زحمت کشیدهاند، به واسطههای متافیزیکی و مذهبینما یا رمالان اینترنتی بدهند تا در عوض، بطریهای کوچک «آب مقدس» یا طلسمهایی دریافت کنند که وعده میدهد مشکلات مالیشان را یکشبه حل کند: یعنی پرداخت پول واقعی برای حل مشکلات مالی از طریق راهحلهای غیرواقعی.
درواقع سوءاستفاده از آسیبپذیری انسان در لحظات ناامیدی، تاریکترین زاویهی روانشناسی خرافات محسوب میشود.
میدان نبرد خرافات؛ از جورابهای لنگهبهلنگه تا نجات روان خویشتن
اگر فکر میکنید خرافات به موزههای تاریخ پیوسته و دورانش تمام شده، کافی است نگاهی به یکی از مدرنترین و پردرآمدترین صنایع جهان یعنی «ورزش حرفهای» بیندازید. فضای ورزش حرفهای محیطی بیرحم، پر از استرس و سرشار از عدم قطعیت است؛ جایی که میلیمترها و صدمثانیهها سرنوشت قراردادهای میلیوندلاری و شهرت جهانی را تعیین میکنند. در چنین اتمسفر سنگینی، خرافات پتانسیل فوقالعادهای برای شکوفایی دارند.
در این میان خرافات ورزش بیسبال شهری جهانی یافتهاند. برخلاف ورزشهای پرتحرکی مثل فوتبال یا بسکتبال که جریان بازی پیوسته پیش میرود، بیسبال پر از «زمانهای مرده» و توقف است و بازیکنان فرصت زیادی برای ایستادن، فکرکردن و غرقشدن در اضطراب دارند.
در جهانی که میلیمترها سرنوشت میسازند، هر آیین کوچک به لنگری برای ذهن تبدیل میشود
بازیکنان بیسبال مشهورند به داشتن عجیبترین عادتها. اگر تیمی روی دور برد باشد، بازیکنان ممکن است کلاههای خود را نشویند مبادا شانسشان همراه با چرکها شسته شود، یا پوشیدن جورابهای لنگهبهلنگه برای شکستن دور بدبیاری امری رایج است.
جیسون جیامبی، ستاره مشهور بیسبال، رازی عجیب برای پایاندادن به ناکامیهایش در ضربهزدن داشت: او زیر لباس فرمش، لباسی طلاییرنگ میپوشید! جیامبی معتقد بود حتی اگر با این لباس ضربه فنی خوبی نزند، حداقل احساس جذاب بودن میکند و روحیهاش بهتر میشود.
اما ترک وندل پرتابکننده معروف معمولاً بهعنوان عجیبترین نمونه در تاریخ بیسبال، شناخته میشود. او مجموعهای از قوانین سفتوسخت و آیینی داشت که اگر همهشان را رعایت نمیکرد، نمیتوانست بازی کند:
او هرگز خطوط سفید زمین را لمس نمیکرد و همیشه با جهشهای بلند از روی آنها میپرید. هربار که روی تپه پرتاب میرفت، باید دقیقاً چهار تکه شیرینبیان سیاه در دهانش میگذاشت و پس از پایان هر دوره بازی، بلافاصله دندانهایش را در رختکن مسواک میزد.
رفتارهای عجیب و خرافاتی ورزشکاران با اختلال OCD متفاوت است
شاید این سؤال به ذهنتان برسد که آیا رفتارهای عجیب افرادی مثل وندل نشانههای اختلال روانی «وسواس فکری عملی» (OCD) است؟ روانشناسان مرز دقیقی بین این دو قائلاند. فرد مبتلا به OCD اگر عادات تکراریاش را انجام ندهد، اضطراب فلجکنندهای را تجربه میکند؛ نوعی اجبار دردناک که زندگی عادی را مختل مینماید.
اما خرافات ورزشی تا زمانی که بهافراط کشیده نشوند، نوعی ابزار تمرکزی بهحساب میآیند. ورزشکار با انجام این کارها، ذهن خود را متمرکز میکند، اضطراب را کنار میزند و وارد ناحیه عملکرد بهینه میشود. بههمیندلیل پریدن از روی خط سفید برای وندل، به کوککردن ساز قبل از کنسرت شباهت داشت.
ذهن انسان ساختار پیچیدهای دارد و برای آرام ماندن از هر نشانهای کمک میگیرد. ما با گذاشتن سنگ نمک کنار آباژور ارواح خبیث را دور نمیکنیم و نیروهای ماورایی را به خدمت نمیگیریم، فقط شاید اضطراب ناخودآگاهمان را کاهش دهیم.
کنترل اضطراب یکی از پایههای سلامت روان است. پس اگر قبل از یک تصمیم مهم دستتان را روی سینه میگذارید یا هنگام عطسه کسی بیاختیار میگویید «عافیت باشد»؛ روح او را دست از شیاطین باستانی نجات نمیدهید! هرچند از نظر روانشناختی، با ایجاد حس کنترل، پیوند اجتماعی و نوعدوستی، کمی آرامش درونتان را حفظ میکنید.