دنیایی بدون پول و بازنشستگی در ۱۹ سالگی؛ روایت مردی که ۲هزار سال آینده را دید
دوشنبه 17 آذر 1404 - 13:30مطالعه 15 دقیقهمعلمی آرام و بیمار در سال ۱۹۲۴، درست قبل از اینکه برای همیشه ناپدید شود، دفترچهای مرموز را به شاگرد محبوبش سپرد. همه تصور میکردند اینها صرفا تمرینات زبان آلمانی است، اما وقتی ترجمه شد، متوجه شدند اینها خاطرات مردی بود که ادعا میکرد سال ۱۹۲۱ به کما رفته، اما روحش در سال ۳۹۰۶ بیدار شده است!
این داستان شگفتانگیزِ پل آمادئوس دیناخ است؛ مسافر زمانی که میگوید یک سال کامل را در بدن فیزیکدانی در آینده زندگی کرده است. او با جزئیاتی حیرتانگیز، تاریخ آیندهی بشر را شرح میدهد: از شکست غمانگیز پروژه سکونت در مریخ و جنگهای هستهای ویرانگر گرفته تا ظهور نهاییِ یک «عصر طلایی». دورانی که در آن پول حذف شده، کارکردن تنها به دو سال محدود میشود و انسانها به سطح جدیدی از آگاهی و تکامل معنوی به نام «نیبلورک» رسیدهاند. پیشبینیهای دقیق او از تکنولوژیهایی شبیه به تبلت و اینترنت در دههی ۱۹۲۰، حیرتانگیز است.
آیا دیناخ واقعا آینده را دیده بود یا این ماجرا تنها یک رمان فلسفیِ شاهکار از سوی شاگردش، پاپاهاتزیس، برای نقد دنیای مدرن است؟
خلاصه صوتی
میراثی مرموز در دستان یک دانشجو
سال ۱۹۲۴ مردی آرام و گوشهگیر به نام پل آمادئوس دیناخ، آخرین روزهای اقامتش در یونان را سپری میکرد. به گزارش The Why Files دیناخ، معلم زبان آلمانی با اصالت سوئیسی بود و روزگار سادهای داشت، اما سایهی شوم بیماری سل بر زندگیاش سنگینی میکرد.
او که میدانست فرصت زیادی برایش باقی نمانده و وضعیت جسمانیاش روزبهروز وخیمتر میشود، تصمیم گرفت برای آخرین بار به زادگاهش، سوئیس، بازگردد تا شاید در آرامش کوهستانهای آنجا، روزهای پایانی عمرش را بگذراند.
اما قبل از اینکه بار سفر ببندد و یونان را برای همیشه ترک کند، تصمیمی گرفت که قرار بود سرنوشتش را از یک معلم ساده به یکی از مرموزترین چهرههای قرن بیستم تبدیل کند.
دیناخ فقط میخواست پیش از مرگش به زادگاهش برگردد
دیناخ صدها صفحه یادداشت دستنویس خود را جمعآوری کرد و این گنجینه را به محبوبترین و باهوشترین شاگردش، گئورگیوس پاپاهاتزیس سپرد.
دیناخ هنگام خداحافظی به گئورگیوس گفت که این یادداشتها میتوانند به او در تکمیل و تمرین زبان آلمانی کمک کنند. تصور پاپاهاتزیس هم همین بود؛ او فکر میکرد استادش مجموعهای از مقالات ادبی، تمرینات دشوار زبانی یا شاید خاطرات روزمره و معمولی را به او داده تا مهارت ترجمهاش را تقویت کند. آنها با هم وداع کردند و دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند.
مدتی بعد، پاپاهاتزیس جوان شروع به خواندن و ترجمهی این دستنوشتهها کرد. او انتظار داشت با متونی خشک و آموزشی روبهرو شود، اما بهمحض اینکه نخستین جملات را به یونانی برگرداند، بدنش یخ کرد:
دیناخ دربارهی چیزهایی نوشته بود که در سال ۱۹۲۴ فراتر از مرزهای تخیل به نظر میرسیدند.
پاپاهاتزیس با حیرت تمام پاراگرافهایی را ترجمه میکرد که با جزئیات دقیق از یک جنگ هستهای قریبالوقوع، پروژه عظیم استعمار مریخ، تشکیل یک دولت جهانی واحد، وسایل نقلیه پرنده و تکنولوژیهای هولوگرافیک صحبت میکردند. حتی بخشهایی وجود داشت که به تماس انسان با حیات بیگانه اشاره داشت.
آنچه تمرین سادهی زبان به نظر میرسید، در واقع نقشهی راه آیندهی بشریت بود که در دستان یک دانشجو قرار گرفت
پاپاهاتزیس ابتدا تصور کرد که استادش در خلوت تنهایی خود، رمان علمی-تخیلی بسیار خلاقانهای نوشته است. اما هرچه جلوتر میرفت و متنهای بیشتری را رمزگشایی میکرد، شوکهتر میشد. لحن نوشتهها تغییر میکرد و دیگر هیچ ساختار داستانی معمولیای در آن دیده نمیشد.
نوشتهها به شکلی ترسناک، واقعی و شخصی بودند. پاپاهاتزیس ناگهان متوجه حقیقت تکاندهندهای شد: او داشت مجموعه خاطرات استادش را میخواند.
دیناخ در این یادداشتها ادعا میکرد که این وقایع زاییده تخیلش نیستند. او شرح داده بود که چگونه پس از به کما رفتن در اثر یک بیماری مرموز، در زمانی بسیار دور بیدار شده و پدیدهی نادری به نام «لغزش در زمان» را تجربه کرده است.
طبق یادداشتها، دیناخ سال ۱۹۲۱ به خواب رفت و چشمانش را در سال ۳۹۰۶ میلادی باز کرد. او یک سال کامل را در آینده زیست و هر آنچه را که دیده، شنیده و تجربه کرده بود، با جزئیاتی دقیق روی کاغذ آورد. کاغذهایی که پاپاهاتزیس در دست داشت، تاریخچهی آیندهی بشریت از نگاه مردی بود که ادعا میکرد آن را به چشم دیده است.
حادثه ۱۹۲۱: لغزش در لایههای زمان
در ماه می سال ۱۹۲۱، پل دیناخ در کلاس درس خود ایستاده بود و مثل همیشه با شور و حرارت به دانشجویانش زبان درس میداد. اما آن روز با روزهای عادی فرق داشت: ناگهان دنیا پیش چشمانش تیرهوتار شد و احساس سرگیجهای شدید و غیرقابلکنترل تمام وجودش را فراگرفت.
دیناخ که از سالها قبل از بیماری درد و مشکلات جسمانی رنج میبرد، ابتدا گمان کرد که فقط دچار ضعف سادهای شده است، اما نه، ماجرا بسیار جدیتر بود. او خیلی زود در بیمارستان بستری شد و تبی وحشتناک و سوزان به سراغش آمد.
در آن زمان پزشکان با شیوع بیماری مرموزی به نام آنسفالیت لتارژیک یا همان بیماری خواب دستوپنج نرم میکردند؛ بیماریای که در دهه ۱۹۲۰ میلادی اپیدمی شد و قربانیانش را در حالتی عجیب بین خواب و بیداری، فلج و هذیان فرومیبرد. دیناخ نیز به همین وضعیت دچار شد.
برای ساعتهای متمادی و سپس روزها، دیناخ در برزخ میان هشیاری و بیهوشی غوطه میخورد. تا اینکه سرانجام لحظهی بیداری واقعی فرارسید. پس از دقایقی، وقتی توانست به اطرافش نگاه کند، پیش از هر چیز تغییر فضا توجهش را جلب کرد. اتاق بیمارستان دیگر آن اتاق قدیمی و آشنای زوریخ یا ژنو نبود.
دیناخ روزها در مرز هشیاری و بیهوشی بود و وقتی واقعاً بیدار شد، خودش را در مکانی غریبه و ناآشنا یافت
دکوراسیون اتاق برایش آشنا نبود: همه چیز براق، مینیمال و عجیب به نظر میرسید. اما شوک اصلی زمانی به او وارد شد که به آدمهای اطرافش نگاه کرد. پزشکان و پرستارانی که بالای سرش میدید، لباسهایی به تن داشتند که هیچ شباهتی به روتین دهه ۱۹۲۰ نداشت. پارچهها، برشها و رنگها کاملاً بیگانه بودند.
دیناخ بهعنوان یک معلم زبان و کسی که گوشش به آواها حساس بود، بلافاصله متوجه نکتهی ترسناکتری شد: آنها مشغول صحبتکردن بودند، اما نه به آلمانی، نه فرانسوی و نه یونانی. زبانشان ملغمهای عجیب و ناشناخته بود.
بااینحال، ذهن زبانشناس دیناخ توانست رگههایی آشنا را در میان آواهای غریب تشخیص دهد؛ کلماتی که ریشههایی از زبان انگلیسی و سوئدی داشتند، اما با لهجه و ساختاری کاملاً متفاوت ادا میشدند.
دیناخ وحشتزده سعی کرد با آنها ارتباط برقرار کند. او به زبانهای مختلفی که میدانست جملاتی را فریاد زد، اما هیچکس حرفش را نمیفهمید و پرستاران با تعجب و سردرگمی نگاهش میکردند. او در آن لحظه نمیدانست کجاست، فقط حسی درونی و شوم به او میگفت که دیگر در خانه نیست.
هویت جدید در آینه زمان
در میان آن همهمه و زبانهای نامفهوم، ناگهان یکی از پزشکان که متوجه کلمات آلمانی دیناخ شده بود، جلو آمد و سعی کرد با زبانی که مشخصاً برایش سخت و قدیمی بود، چیزی شبیه به آلمانی دستوپاشکسته، با دیناخ صحبت کند.
پزشک با لحنی آرام سعی میکرد به بیمار اطمینان خاطر بدهد، اما چیزی که گفت، دیناخ را بیشتر در بهت فروبرد. پزشک او را آندریاس نورتهام خطاب کرد و توضیح داد که آندریاس، استاد فیزیک مشهوری است که دچار حادثه شده. دیناخ گیجومنگ با ناباوری سر تکان داد. او فریاد زد: «من آندریاس نیستم! من پل دیناخ هستم، یک معلم زبان!»
پزشکان برای اینکه واقعیت را به دیناخ نشان دهند، آینهای مقابل صورتش گرفتند
پزشکان برای اینکه واقعیت را به او نشان دهند، آینهای مقابل صورتش گرفتند. لحظهای که دیناخ به آینه نگاه کرد، زمان برایش متوقف شد. خبری از چهرهی تکیده و آشنای خودش نبود؛ در عوض مردی غریبه با ویژگیهای ظاهری متفاوت به او نگاه میکرد.
در آن لحظات، تنها فکری که به ذهنش میرسید این بود که مرده، یا حتی بدتر، عقلش را کاملاً ازدستداده و دیوانه شده است. با هقهق گریه گفت: «من فقط یک معلم سادهی سوئیسی هستم. نمیدانم اینجا چه خبر است. من بیمارم...»
پزشکان با شنیدن کلمهی سوئیس واکنشی عجیب نشان دادند، انگار نامی از یک افسانهی کهن شنیده باشند. یکی از آنها پرسید: «فکر میکنی الان در چه سالی هستیم؟» دیناخ با صدایی لرزان پاسخ داد: «۱۹۲۲».
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما شد. پزشک ارشد، جلو آمد و حقیقتی باورنکردنی را به زبان آورد: «دوست من، الان سال ۳۹۰۶ است.»
منظرهی اطراف هیچ شباهتی به شهرهای اروپای دهه ۱۹۲۰ نداشت
دیناخ نمیتوانست و نمیخواست این حرف را باور کند. اما پزشکان برای اثبات حرفشان، پردههای ضخیم پنجرهی اتاق را کنار زدند. نور خیرهکنندهای به داخل اتاق پاشید. دیناخ بهسختی خودش را بالا کشید و به بیرون نگاه کرد:
منظرهی اطراف هیچ شباهتی به شهرهای اروپا نداشت. ساختمانهایی عظیم و کریستالی سر به فلک کشیده و ابرها را شکافته بودند. وسایل نقلیهای عجیب بدون هیچ چرخ یا دودی، با سرعت در هوا حرکت میکردند و انگار نیروی جاذبه اثری بر آنها نمیگذاشت. سیستم عصبی دیناخ تسلیم شد و او از شدت هیجان و وحشت، بیهوش روی زمین افتاد.
مکانیزم سفر زمان: انتقال هوشیاری
دیناخ سه روز بعد به هوش آمد و خود را در محیطی یافت که دیوارهایش از کریستال شفاف ساخته شده بود و نمایی پانوراما از مناظر بیرون را نشان میداد. وقتی حال جسمانیاش بهتر شد، او را به تالاری بزرگ بردند تا با دو خردمند جامعه (الکتور) ملاقات کند.
الکتورها پس از بررسیهای دقیق، حرفهای دیناخ را باور کردند. آنها توضیح دادند که پدیدهای نادر به نام «تغییر هوشیاری» (Consciousness Shift) رخداده است. ماجرا ازاینقرار بود که آندریاس نورتهامِ واقعی، در یک حادثه شدید آسیبدیده و به مدت ۱۵ دقیقه مرگ بالینی را تجربه کرده بود.
پزشکان موفق شدند آندریاس را احیا کنند، اما درست در همین وقفهی ۱۵ دقیقهای که روحش از جسمش جدا شد، ذهن سرگردان مردی که در سال ۱۹۲۱ به کما فرورفته بود، این کالبد خالی را در سال ۳۹۰۶ یافت و در آن ساکن شد.
زمان خطی مستقیم نیست؛ روح میتواند در آن شناور شود و و در کالبدی دیگر، در قرنی دیگر، لنگر بیندازد
دیناخ با حیرت پرسید: «چطور ممکن است هوشیاری من دو هزار سال در زمان سفر کند؟» پاسخ الکتورها دیدگاه او را نسبت به جهان تغییر داد: «زمان خطی نیست. هوشیاری همه انسانها همواره و در همهجا وجود دارد.»
در این مرحله، شخصی به نام استفان، نزدیکترین دوست آندریاس نورتهام، احضار شد. الکتورها تصمیم گرفتند راز بزرگ دیناخ را پنهان نگه دارند: جز استفان و یک تیم پزشکی خاص، هیچکس نباید میفهمید که آندریاس واقعی در این بدن نیست. قرار شد دیناخ نقش آندریاس را بازی کند و زندگی او را ادامه دهد.
استفان مسئولیت سنگینی را پذیرفت: او باید هر روز به دیدن دیناخ میآمد و مثل یک کودک، همه چیز را دربارهی جامعهی مدرن، تاریخ و آدابورسوم به او میآموخت. هرچند دیناخ بیش از آنکه مشتاق یادگیری دربارهی حال باشد، کنجکاو بود تاریخ را مرور کند. او میخواست بداند در غیابش، چه بر سر بشریت آمده است.
تاریخ آینده: از عصر تاریکی تا ظهور ردستات
نکتهی عجیب این بود که دیناخ در بدن جدیدش اصلاً نمیخوابید و احساس خستگی هم نمیکرد. او شبها با استفاده از فناوری جدید به نام ریگنشواگر شروع به خواندن تاریخ کرد؛ دستگاهی دستی که تصاویر سهبعدی متحرک را با نور و صدا نمایش میداد و شباهت عجیبی به تبلتهای امروزی داشت.
پزشکان به او اجازه دادند هر چیزی را که میخواهد درباره گذشته یاد بگیرد، بهجز وقایع قرن بیستم. آنها نمیخواستند او دانشی از آیندهی نزدیک خودش داشته باشد تا مبادا با بازگشتش تغییری در تاریخ ایجاد کند. بنابراین دیناخ مطالعه را از قرن ۲۱ آغاز کرد. آنچه میخواند، روایتی هولناک از بقا بود.
سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۳۰۰ میلادی سختترین و تاریکترین دوران تاریخ بشر بودند
سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۳۰۰ میلادی دشوارترین دوران تاریخ بشر بودند و مشکل اصلی در تراکم جمعیت و جنگهای منطقهای ریشه داشت.
سال ۲۲۰۴، استعمار مریخ آغاز شد و جمعیت آن به ۲۰ میلیون نفر رسید، اما در سال ۲۲۶۵ یک فاجعهی عظیم طبیعی تمام کلونی مریخ را نابود کرد و بشر دیگر هرگز به آنجا بازنگشت.
سال ۲۳۰۹، جنگ هستهای ویرانگری در اروپا رخ داد که باعث نابودی اکثر جمعیت قاره شد و تنها کشورهای حوزه اسکاندیناوی و بالتیک توانستند تا حد زیادی نجات یابند.
سال ۲۳۰۹، جنگ هستهای ویرانگری در جهان آغاز شد
بشریت در لبهی انقراض بود تا اینکه در سال ۲۳۹۶، دولت جهانی واحدی به نام ردستات (Redstot) تشکیل شد. اگرچه این دولت ابتدا دیکتاتوری بود، اما بهمرورزمان دانشمندان و فیلسوفان جایگزین سیاستمداران شدند و رنسانس واقعی آغاز شد.
اصلاحات بزرگ و ظهور جامعه نوین
سال ۲۸۲۳، رهبری به نام تورهیلد سیستم اقتصادی جهان را دگرگون کرد. او سیستم را از کمیابی جهانی به کفایت جهانی تغییر داد.
در سال ۳۹۰۶، مردم تنها دو سال، از ۱۷ تا ۱۹ سالگی، کار میکردند. تکنولوژی و اتوماسیون بهقدری پیشرفت کرده بود که تمام نیازهای مادی بشر، از غذا و مسکن و لباس گرفته تا حملونقل و سرگرمی، بهرایگان توسط جامعه تأمین میشد. دیگر پول هم به معنایی که ما میشناسیم وجود نداشت.
در دنیای جدید مردم تنها دو سال کار میکردند و پول به معنای امروزی وجود نداشت
مردم بازنشسته میشدند تا به هنر و علم بپردازند، البته اگر کسی خودش میخواست، مثل آندریاس فیزیکدان، میتوانست همهی عمرش کار کند، ولی این مسئله انتخاب شخصی افرا بود نه اجباری برای زندهماندن.
وقتی دیناخ گفت که این سیستم شبیه کمونیسم است و کمونیسم بهخاطر ذات طمعکار انسان شکست میخورد، استفان حقیقتی عجیب را برایش فاش کرد: «اما پل، ما دیگر آن انسانهای سابق نیستیم. ما تکامل یافتهایم.»
تکامل انسان: ظهور نیبلورک
در حدود سال ۳۰۰۰ میلادی، ساختار مغز انسان تکامل پیدا کرد: پدیدهای که نیبلورک (Nibelvirch) نامیده میشد و نوعی قابلیت شناختی تازه را در مغز فعال میکرد. نیبلورک فراتر از تغییرات فیزیکی، دروازهای بود بهسوی درک سطح جدیدی از هستی، چراکه به انسانها بصیرت برتر یا سوپرویژن میداد.
کسانی که این حس در آنها بیدار میشد، ناگهان به منبعی عظیم از دانش معنوی و حقیقت هستی متصل میشدند؛ نوعی روشنضمیری آنی که تمام سؤالات هستی را برایشان حل میکرد.
نکامل مغز انسان دروازهای بود بهسوی درک جدیدی از هستی: سوپر ویژن یا بصیرت برتر
ابتدا مردم از شدت لذتِ این تجربه میمردند، اما در سال ۳۳۸۲، فردی به نام الکسیس ولکی زنده ماند و ازآنپس، این جهش تثبیت شد. انسانهای جدید که هومو اکسیدنتالیس نووس نامیده میشدند، دیگر حسادت، طمع یا خودخواهی نداشتند. آنها ذاتاً برای خیر عمومی کار میکردند، نه بهخاطر قانون.
همسایگان کیهانی و سکوت ستارگان
دیناخ درباره تهدیدات فضایی پرسید. استفان توضیح داد که انسانها با حیات هوشمند در تماساند، اما بیگانگان فضایی علاقهی چندانی به برقراری ارتباط نزدیک، تجارت یا تبادل تکنولوژی با انسانها ندارند ترجیح میدهند ما را از دور مطالعه کنند.
فرازمینیها علاقهای به تعامل نزدیک با انسانها نداشتند
آنها معتقدند هر گونهای باید مسیر تکامل و رنج خود را بهتنهایی طی کند تا به بلوغ برسد. بیگانگان تنها زمانی در کار انسانها مداخله کرده بودند که بشریت به واسطهی سلاحهای هستهای در آستانه نابودی کامل بود.
بیداری در گذشته
آن شب دیناخ پس از یک سال زندگی در آینده، برای اولینبار احساس خستگی کرد، چشمانش را بست و به خواب رفت. لحظهای بعد، روی تخت بیمارستانی در سال ۱۹۲۲ بیدار شد. شدیداً احساس ضعف و ناتوانی میکرد اما خاطراتی از یک تمدن کامل را در ذهن داشت. دیناخ بلافاصله شروع به نوشتن کرد تا قبل از مرگش، این میراث را ثبت کند.
سفر ذهن هوشیار در زمان: دروغ یا فریب؟
داستان پل آمادئوس دیناخ آنقدر پرجزئیات و تکاندهنده است که هر شنوندهای دوست دارد باور کند که واقعی است. اما بیایید به شواهد نگاه کنیم. دربارهی این ماجرا سه نظریهی اصلی وجود دارد:
فرضیهی اول، همه چیز حقیقت دارد: طرفداران این نظریه به حجم و دقت مطالب اشاره میکنند. کتاب ۳۰۰ صفحهای خاطرات دیناخ که با نام «Chronicles from the Future» منتشر شده، پر است از اسامی، تاریخها و جزئیات جغرافیایی دقیق.
پیشبینیهای تکنولوژیک دیناخ در مورد اینترنت، انجماد انسان و تکنولوژی هولوگرام قابل انکار نیست
اما مهمتر از همه، پیشبینیهای تکنولوژیک او غیرقابلانکار بهنظر میرسد. توصیفات دیناخ از ریگنشواگر شباهت زیادی به تبلتها و اینترنت امروزی دارد. او از کرایونیک (انجماد انسان) و تکنولوژی هولوگرام صحبت میکند؛ چیزهایی که در دهه ۱۹۲۰ در مرز خیال هم نمیگنجیدند.
فرضیهی دوم، رؤیای شفاف در کما: علم پزشکی تأیید میکند که بیماران در دوران کما میتوانند رؤیاهای بسیار زنده و شفافی داشته باشند. احتمال دارد مغز دیناخ تحتتأثیر بیماری آنسفالیت لتارژیک، در طول یک سال بیهوشی، یک دنیای کامل را در ذهن خود ساخته باشد.
بهعلاوه در عالم رؤیا گذشت زمان را متفاوت حس میکنیم. پس شاید همهچیز فقط در سلولهای خاکستری مغز دیناخ رخ داده باشد.
فرضیهی سوم، داستانسرایی (محتملترین گزینه) اینجا داستان کمی رنگ میبازد و حقایق تلخ رو میشوند. بیایید به چند نکتهی مشکوک نگاه کنیم:
نخست اینکه تقریباً در تمام مقالات و ویدیوهای مربوط به دیناخ، از عکس مردی با سبیل و چهرهای قدیمی استفاده میکنند، اما طبق تحقیقات این تصویر در اصل عکس بازداشتگاهی کلاهبرداری به نام دانیل لوهیل است که در سال ۱۹۰۸ به جرم دزدی دستگیر شد. چرا باید برای یک مسافر زمان از عکس یک دزد استفاده شود؟
بهعلاوه هیچ ردی از شخصی به نام پل آمادئوس دیناخ در سوابق شهر زوریخ و آتن دههی ۱۹۲۰ وجود ندارد؛ نه گواهی تولد، نه سوابق تدریس و نه گواهی فوت.
هیچ ردی از شخصی به نام پل آمادئوس دیناخ در سوابق شهر زوریخ و آتن وجود ندارد
نکتهی بعدی اینکه گئورگیوس پاپاهاتزیس شاگرد دیناخ و منتشرکننده کتاب ادعا کرد که اصل دستنوشتهها گم شده است. او گفت که در دوران جنگ، سربازان خانهاش را تفتیش کردند و چون نوشتهها به زبان آلمانی بود، آنها را ضبط کردند و هرگز پس ندادند. این ادعا، راه را برای هرگونه آزمایش کاغذ و جوهر و تعیین قدمت واقعی یادداشتها میبندد.
از طرف دیگر ساختار داستان دیناخ شباهت زیادی بین این داستان و رمان «سایهای خارج از زمان» اثر اچ. پی. لاوکرفت دیده میشود، کتابی که در سال ۱۹۳۶ منتشر شد. آیا پاپاهاتزیس از این داستان الهامگرفته بود؟
گئورگیوس پاپاهاتزیس، استاد برجستهی حقوق، فیلسوف و از اعضای شورای ایالتی یونان، شخصیتی بود که با تفکر عمیقش شناخته میشد. بهاحتمال زیاد، پل دیناخ هرگز وجود خارجی نداشته و پاپاهاتزیس این نام را برای انتقال پیام خود انتخاب کرده است.
او از همین دریچه، دیدگاههای خود را دربارهی ایدهآلترین حالت جامعه بشری شرح میدهد و نقدهای جدیاش را به سرمایهداری و کمونیسم مطرح میکند؛ دو سیستمی که هرکدام به شیوهای وعده رهایی میدهند اما زنجیرهای دیگری بر دست و ذهن انسان بستهاند.
شاید اگر این افکار در قالب مقالهای دانشگاهی منتشر میشد، مثل بسیاری متون دیگر روی قفسهها خاک میخورد. اما وقتی بهعنوان «یادداشتهای واقعی از آینده» معرفی شد، خوانندگان زیادی را کنجکاو کرد و به فکر واداشت. درنهایت پیام دیناخ روزنهای از امید را به مردم نشان میداد: اینکه پایان مسیر انسان، غرقشدن در جنگ و وابستگی و فروپاشی نیست.